سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه

ارسال شده توسط حسین صفایی در 90/11/27:: 12:11 صبح

  ♥ لبخند ، کوتاه ترین فاصله میان دو نفر است. تبسمتبسمتبسم      

 

 برای کشتی ای که مقصد مشخصی ندارد هیچ باد موافقی نمی وزد.

 

 تصور کن اگر قرار بود هر کس به اندازه ی دانش خود حرف بزند چه سکوتی بر دنیا حاکم میشد.


بگو کجا به خنده میرسیم؟

ارسال شده توسط حسین صفایی در 90/7/8:: 12:3 عصر

چرا هنوز توی نگات یه بغضِ مبهمِ
با تو دقیقه هام بی گریه میگذرن
رو ظلمت و شبم پنجره ای بذار
توی کدوم غروب پناه من میشی؟
وقتی که گم شدم تو دست انتظار
به من بگو کجا به خنده میرسیم؟
بگو کجا به خنده میرسیم؟
دستات تسجمِ عشق و نوازشِ
که تو نهایتِ آرامشِ منی
از سقفِ سرد شب، روشنی می چکه
نگاهم که می کنی، لبخند که میزنی
نگاهم که می کنی، لبخند که میزنی

به من بگو کجا به خنده میرسیم؟
بگو کجا به خنده میرسیم؟

احساسِ داشتنت شیرین و غریب
پیش تو حتی از ابرا سبکترم
اون لحظه که نگات خیرست به آسمون
می تونم از خودم، از گریه بگذرم
به من بگو کجا به خنده میرسیم؟
بگو کجا به خنده میرسیم؟
بگو کجا به خنده میرسیم؟
بگو کجا به خنده میرسیم؟

حالا ببینید چه موسیقی روشه!


زمزمه

ارسال شده توسط حسین صفایی در 89/11/28:: 8:50 عصر

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری ، کوچکتر خواهی شد .

 زندگی دو چهره بیشتر نداره ، یا به بازیت میگیره ، یا به بازیش میگیری ، انتخاب با توست .

 مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید به دست آورید وگرنه مجبور خواهید شد چیزهایی که به دست آورده اید دوست بدارید .


زمزمه

ارسال شده توسط حسین صفایی در 89/11/5:: 7:48 عصر
بیا وقتی برای عشق هورا میکشد احساس
به روی اجتماع بغض حسرت گاز اشکاوربیاندازیم
بیا با خود بیندیشیم
اگریک روز تمام جاده های عشق رابستند
اگریکسال چندین فصل برف بی کسی بارید
اگریک روز نرگس درکنار چشمه غیبش زد
اگریکشب شقایق مرد
تکلیف دل ما چیست
ومن احساس سرخی میکنم چندیست
ومن ازچند شبنم پیشتر خوابم نزول عشق رادیدم
چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی ارزد
چرا بعضی نمیدانند که این دنیابه تار موی یک عاشق نمی ارزد
چرا بعضی تمام فکرشان ذکراست
ودرآن ذکرهم یاد خدا خالیست
وگویی میوه اخلاصشان کال است
چرا سغل شریف ورایج این عصر رجالیست
چرادراقتصاد راکداحساس این مکاربازارانصداقت نیزدلالیست
کاش میشد لحظه ای پرواز کرد
حرف های تازه ای را آغاز کرد
کاش میشد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه درویش بود
کاش تا دل میگرفت ومیشکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش با هردل دلی پیوند داشت
هرنگاهی یک سبد لبخند داشت
کاشکی لبخندها پایان نداشت
سفره ها تشویش آب ونان نداشت
کاش میشد نازرا دزدیدوبرد
کاش میشد بوسه را با غنچه هایش چیدوبرد
کاش دیواری میان ما نبود
بلکه میشد آن طرفتررا سرود
آی مردم من غریبستانی ام
امتدادلحظه ای بارانی ام
شهرمن آنسوتراز پروازها ست
درحریم آبی افسانه هاست
شهرمن بوی تفضل میدهد
هرکه می آید به او گل میدهد
دشت های سبز
وسعت های ناب
نسترن نسرین شقایق آفتاب
بازاین اطراف حالم را گرفت
لحظه پروازم راگرفت
میروم آن سو تورا پیداکنم
دردل آینه جایی واکنم

به که باید دل بست ...(زمزمه)

ارسال شده توسط حسین صفایی در 89/5/18:: 12:46 صبح

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟

سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است .

هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ـ

گرم، پاسخ گوید

نیست یکتن که در این راه غم آلوده عمر ـ

قدمی، راه محبت پوید

***

خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست

همه گلچین گل امروزند ـ

در نگاه من و تو حسرت بیفردائیست .

***

به که باید دل بست ؟

به که شاید دل بست ؟

نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ـ

نقشه یی شیطانیست

در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ـ

حیله پنهانیست .

***

 زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ

هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست

پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟

***

خنده ها میشکفد بر لبها ـ

تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی

همه بر درد کسان مینگرند ـ

لیک دستی نبرند از پی درمان کسی

***

 از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست ؟

ریشه عشق، فسرد

 واژه دوست، گریخت

سخن از دوست مگو، عشق کجا ؟ دوست کجاست ؟

***

دست گرمی که زمهر ـ

بفشارد دستت ـ

در همه شهر مجوی

گل اگر در دل باغ ـ

بر تو لبخند زند ـ

بنگرش، لیک مبوی

لب گرمی که ز عشق ـ

ننشیند بلبت ـ

به همه عمر، مخواه

سخنی کز سر راز ـ

زده در جانت چنگ ـ

بلبت نیز، مگو

***

 چاه هم با من و تو بیگانه است

نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند

درد دل گر بسر چاه کنی

خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

گر شبی از سر غم آه کنی .

***

درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن

درد خود را به دل چاه مگو

 استخوان تو اگر آب کند آتش غم ـ

آب شو، « آه » مگو .

***

دیده بر دوز بدین بام بلند

مهر و مه را بنگر

سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است

 سکه نیرنگ است

سکه ای بهر فریب من و تست

سکه صد رنگ است

***

ما همه کودک خردیم و همین زال فلک

با چنین سکه زرد ـ

و همین سکه سیمین سپید ـ

میفریبد ما را

هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ

گفته ام با دل خویش:

مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش

نتوانم که گریزم نفسی از چنگش

آسمان با من و ما بیگانه

زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه

« خویش » در راه نفاق ـ

« دوست » در کار فریب ـ

« آشنا » بیگانه

***

شاخه عشق، شکست

آهوی مهر، گریخت

تار پیوند، گسست

به که باید دل بست ؟

به که شاید دل بست ؟


زمزمه

ارسال شده توسط حسین صفایی در 89/4/28:: 11:20 عصر

محبت سکه ای است که اگر در دل تنگ افتد، نمی توان آن را برداشت مگر آنکه دل را بشکنی.

سحرگاهان که آیتی از پاک بودن را به گل هدیه می بخشد،به آن مهراب پاکش آرزو کردم برایت خوب دیدن، خوب بودن، خوب ماندن را.

هرگز در قلب کسی را قفل نکن، اگر کلیدش را نداری.


صد سال به این سالها

ارسال شده توسط حسین صفایی در 89/1/2:: 7:55 عصر

 تقدیم با  آرزوی بهترین ها برای همه


   1   2   3      >



بازدید امروز: 13 ، بازدید دیروز: 0 ، کل بازدیدها: 64482
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ